ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

پسرم عزاداره امام حسین

الهی من قربونه اون عزاداری کردنت برم که این چند روز عزاداره امام حسین بودی انشالله قبول باشه عسلکم دو روز تاسوعا عاشورا مشکی پوشیدی البته من و بابا جون هم همراهیت کردیم به دسته های سینه زنی رفتیم شب اول فقط نگاه کردی و شب بعد رفتی زنجیر زدی از یه پسری طبل گرفتی زدی و هرچه سعی میکردن تورو تو صف کوچولوهای زنجیر زن قرار بدن بدو بدو برمیگشتی به صف بزرگها مادر به فدات تو این چند شب یاد گرفتی که تو ماشین هم نباید آهنگ گوش کنیم و تا سوار ماشین میشدیم میرفتی سراغ ضبط و میگفتی باباجون امام حسین رو بگیرم منظورت نوحه واسه امام حسین بود و وقتی داستان شهید شدن امام حسین و دلاوری حضرت ابوالفضل رو برات تعریف میکردیم  غصه میخوردی و میگفتی من با مشت دشم...
25 آبان 1392

محرم

دیروز واست تعریف کردم که امام حسین شهید شده همه ناراحتن و سیاه پوشیدن و عزاداری میکنن گفتم پسرم شما هم باید چند روز دیگه سیاه بپوشی (آخه باباجون نذر کرده هرسال تاسوعا عاشورا سیاه بپوشی) امسال میشه سومین سال گفتی مامان من که ناراحت نیستم که سیاه بپوشم   ...
18 آبان 1392

اولین عروسی

آخ جونم بالاخره یه عروسی پسرم  دید البته تو عید عقد مژگان و عقد سلما بود ولی عروسی نداشتیم تا اینکه عروسی مژگان (دختر عموی خودم) دعوت شدیم از ذوقمون کلی خرید کردیم واسه پسرم آخه عروسی ندیده بود مادر به فدات خوشتیپ مامان بابا لباسهارو تنت کرد و کلی حض کردیم گفتم انشالله دامادی پسرم انشالله باباجون لباس دامادیتو تنت کنم یعنی من هم هستم که اون روز رو ببینم  ؟ این هم عکس داماد کوچولو این هم یه عکس از بازی پدر و پسر این بازی بسکتبال واسه بچگیهای باباجون که تولد یکسالگیت مادربزرگ هدیه آورد این وسیله واسم خیلی باارزشه قایمش کرده بودم تا اینکه باباجون آوردش و گفت پسرم دیگه بزرگ شده میتونه باش بازی کنه  این هم عکستون ...
14 آبان 1392

کاشکی من هم یه روز بزرگ شم

عشق مامان گاهی چه ارزوهایی میکنی یه بازی فکری داری که کلی قطعات کوچک داره خیلی وقت پیش در حال دو و در حالی که این بازی دستت بود افتادی و همه رو ریختی من عصبانی شدم و دعوات کردم که چرا دقت نکردی چند روز پیش دوباره تقاضا کردی که با اون بازی کار کنیم دوباره دویدی و گفتم مامان مواظب باش که نریزن گفتی مثل اون دفعه که دعوام کردی گفتم اره گفتی مامان کاشکی من هم یه روز بزرگ شم و با تو دعوا    خیلی جا خوردم گفتم یعنی بزرگ شدی با مامان دعوا میکنی ؟گفتی آره دیگه وقتی چیزی رو بریزی دعوات میکنم     میخوام دکتر بشم   همیشه میگی میخوام دکتر داروخانه بشم که به مریضها دارو بدم دیروز گفتی به مریضها دارو بدم با اب...
13 آبان 1392

بدون عنوان

یه روز به بابا جون گفتم کتابهای انگشتی رو باهات کار کنه رفتم تو آشپزخونه دیدم صدایی از بابا نمیاد فقط صدای تو میاد بابا اومد پیشم گفت به من میگی باهاش کار کن خودش از اول تا آخرکتاب رو از خودش پرسیده خودش هم جواب داده آخره هر جواب هم خودش رو تشویق کرده مثلا پرسیده کدوم یکی از این ها سریعتر حرکت میکنه جواب دادی هواپیما بعد هم گفتی افرین
3 آبان 1392

مسافرت پاییزه

چهارشنبه به مناسبت عید قربان تعطیل بود ما هم سه شنبه بعد از تایم اداری  ساعت  3ونیم بعدازظهر راه افتادیم شب قبل همه چیز رو آماده کرده بودم  حتی ناهار سه شنبه و شام توی راه آخه سه شنبه مدرسه بودم خلاصه حرکت کردیم به سمت اصفهان شما هم کلی ذوق که میخوایم بریم مسارفت واسه توی راه باباجون کلی خوراکی واست خریده بود اما شما فقط هویج و سیب حسابی هم تو صندلیت خوابیدی بازی کردی تا اینکه 11ونیم شب رسیدیم بابا جون از قبل هتل رزرو کرده بود خیلی خسته بودیم البته اول کلی ذوق اتاق رو کردی بعد هم گفتی پس اتاق من کو فکر کردی مثل خونه خودمون باید اتاق جدا داشته باشی بعد هم سریع ماشینهات رو در آوردی و روی تخت بازی کردی و بعد هم که خوابیدیم صبح بع...
3 آبان 1392
1