پسرم عزاداره امام حسین
الهی من قربونه اون عزاداری کردنت برم که این چند روز عزاداره امام حسین بودی انشالله قبول باشه عسلکم دو روز تاسوعا عاشورا مشکی پوشیدی البته من و بابا جون هم همراهیت کردیم به دسته های سینه زنی رفتیم شب اول فقط نگاه کردی و شب بعد رفتی زنجیر زدی از یه پسری طبل گرفتی زدی و هرچه سعی میکردن تورو تو صف کوچولوهای زنجیر زن قرار بدن بدو بدو برمیگشتی به صف بزرگها مادر به فدات تو این چند شب یاد گرفتی که تو ماشین هم نباید آهنگ گوش کنیم و تا سوار ماشین میشدیم میرفتی سراغ ضبط و میگفتی باباجون امام حسین رو بگیرم منظورت نوحه واسه امام حسین بود و وقتی داستان شهید شدن امام حسین و دلاوری حضرت ابوالفضل رو برات تعریف میکردیم غصه میخوردی و میگفتی من با مشت دشم...
نویسنده :
منا
1:13
محرم
دیروز واست تعریف کردم که امام حسین شهید شده همه ناراحتن و سیاه پوشیدن و عزاداری میکنن گفتم پسرم شما هم باید چند روز دیگه سیاه بپوشی (آخه باباجون نذر کرده هرسال تاسوعا عاشورا سیاه بپوشی) امسال میشه سومین سال گفتی مامان من که ناراحت نیستم که سیاه بپوشم ...
نویسنده :
منا
14:33
اولین عروسی
آخ جونم بالاخره یه عروسی پسرم دید البته تو عید عقد مژگان و عقد سلما بود ولی عروسی نداشتیم تا اینکه عروسی مژگان (دختر عموی خودم) دعوت شدیم از ذوقمون کلی خرید کردیم واسه پسرم آخه عروسی ندیده بود مادر به فدات خوشتیپ مامان بابا لباسهارو تنت کرد و کلی حض کردیم گفتم انشالله دامادی پسرم انشالله باباجون لباس دامادیتو تنت کنم یعنی من هم هستم که اون روز رو ببینم ؟ این هم عکس داماد کوچولو این هم یه عکس از بازی پدر و پسر این بازی بسکتبال واسه بچگیهای باباجون که تولد یکسالگیت مادربزرگ هدیه آورد این وسیله واسم خیلی باارزشه قایمش کرده بودم تا اینکه باباجون آوردش و گفت پسرم دیگه بزرگ شده میتونه باش بازی کنه این هم عکستون ...
نویسنده :
منا
21:20
عکس های مسافرت اصفهان
کاشکی من هم یه روز بزرگ شم
عشق مامان گاهی چه ارزوهایی میکنی یه بازی فکری داری که کلی قطعات کوچک داره خیلی وقت پیش در حال دو و در حالی که این بازی دستت بود افتادی و همه رو ریختی من عصبانی شدم و دعوات کردم که چرا دقت نکردی چند روز پیش دوباره تقاضا کردی که با اون بازی کار کنیم دوباره دویدی و گفتم مامان مواظب باش که نریزن گفتی مثل اون دفعه که دعوام کردی گفتم اره گفتی مامان کاشکی من هم یه روز بزرگ شم و با تو دعوا خیلی جا خوردم گفتم یعنی بزرگ شدی با مامان دعوا میکنی ؟گفتی آره دیگه وقتی چیزی رو بریزی دعوات میکنم میخوام دکتر بشم همیشه میگی میخوام دکتر داروخانه بشم که به مریضها دارو بدم دیروز گفتی به مریضها دارو بدم با اب...
نویسنده :
منا
15:08
بدون عنوان
یه روز به بابا جون گفتم کتابهای انگشتی رو باهات کار کنه رفتم تو آشپزخونه دیدم صدایی از بابا نمیاد فقط صدای تو میاد بابا اومد پیشم گفت به من میگی باهاش کار کن خودش از اول تا آخرکتاب رو از خودش پرسیده خودش هم جواب داده آخره هر جواب هم خودش رو تشویق کرده مثلا پرسیده کدوم یکی از این ها سریعتر حرکت میکنه جواب دادی هواپیما بعد هم گفتی افرین
نویسنده :
منا
18:35
مسافرت پاییزه
چهارشنبه به مناسبت عید قربان تعطیل بود ما هم سه شنبه بعد از تایم اداری ساعت 3ونیم بعدازظهر راه افتادیم شب قبل همه چیز رو آماده کرده بودم حتی ناهار سه شنبه و شام توی راه آخه سه شنبه مدرسه بودم خلاصه حرکت کردیم به سمت اصفهان شما هم کلی ذوق که میخوایم بریم مسارفت واسه توی راه باباجون کلی خوراکی واست خریده بود اما شما فقط هویج و سیب حسابی هم تو صندلیت خوابیدی بازی کردی تا اینکه 11ونیم شب رسیدیم بابا جون از قبل هتل رزرو کرده بود خیلی خسته بودیم البته اول کلی ذوق اتاق رو کردی بعد هم گفتی پس اتاق من کو فکر کردی مثل خونه خودمون باید اتاق جدا داشته باشی بعد هم سریع ماشینهات رو در آوردی و روی تخت بازی کردی و بعد هم که خوابیدیم صبح بع...
نویسنده :
منا
18:29